نوشته شده توسط : sina

اين كلبه من و تو هست شايد گوچك و ناچيز باشد ولي خود ميداني كه در ان چه وجود دارد.

***************************************************************



:: بازدید از این مطلب : 623
|
امتیاز مطلب : 146
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 17 آبان 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina

در ان لحظه كه ديدمش يك شوكي به من وارد شد انگار كه به او احساس خاصي دارام شايد هم يك احساس زور گذر است اما هر چه به او خيره ميشدم احساسم غليذو پر بار تر ميشد اين چه حسي بو؟براي من سوال سختي بود ولي فهميدم كه اين احساس مربوت به او بود!هر چه ميخواستم به او نزديك شوم چيزي جلوي مرا ميگرفت!ان چه بود چه كسي بود؟ولي من در ان لحظه در يافتم كه عاشق شده ام بدونه انكه خود بفهمم.



:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 17 آبان 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina


:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 28 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina


:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 28 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina


:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 28 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina


:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز...

پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت 
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را  بچشد، آسمـان برایش تنـگ . 
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...

شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .  شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟ 
_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی ! 
 پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !  فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...

آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند



:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina

لحظه اي بود كه هيچوقت از يادم نميرفت روبروم نشسته بود هيچي نميتونستم بگم مثل اينكه گلومو فشار ميدن دستاش تو دستم بود خيلي احساس خوبس داشتم ولي نميتونستم يك كلمه بگم تو اون لحظه چي ميگذشت در ان لحظه چه اتفاقي ميخواست بيوفته.ايا به من ميگفت دوستت دارام ايا من به او ميگفتم دوستت دارام.در همان لحظه به من گفت...... يك موج اميد در من شروع به خروش كرد و من در جواب گفتم......انگاه يوسه اي از لبانم گذاشت و گفت... هيچ باور نميكردم كه ان اتفاق افتاده!ولي اتفاق افتاده بود و زندگي تازه به من بخشيد اري من در ان لحظه معني عشق را  درك كردم.



:: بازدید از این مطلب : 449
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : sina

می نویسم تا بدونی, تو رو میخوام عزیزم
می نویسم تا بفهمی, تو رو دوست دارم عزیزم

دلم و خالی گذاشتم
که عشق تو بیاد تو قلبم

که بگم, تو رو میخوام
تو همیشه باش تو قلبم
تو همیشه باش تو قلبم

عشق من هنوز تو هستی
سر نوشته من تو هستی

پس نذار تنها بمونم
تا توی تنهایی نمیرم

 ************

کاشکی هیچ وقت قصه ی منو تو اغاز نمی شد

که ترانه هام همه با غصه هم ساز نمی شد

این دفعه عهدم و بستم که دیگه عاشق نمی شم

دیگه با هیچ ادمی هم دل و صادق نمی شم

منی که یه لحظه از قهر چشات می مردم

حیف غصه هایی که برای عشق خوردم

----

روز عید داره میاد عزیزکم

اما تو نه اومدی, ای گلکم

اخ چه روزها, بدون تو میگذره

دل من از نبودنت, خوش نمیگذره

بیا برگرد عزیزم تو پیشه من

تا که اروم بگیره این قلب من

نازنین دل من و جا نذار

خاطرهای که  با تو داشتم پا نذار



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 47
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 17 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد