لحظه اي بود كه هيچوقت از يادم نميرفت روبروم نشسته بود هيچي نميتونستم بگم مثل اينكه گلومو فشار ميدن دستاش تو دستم بود خيلي احساس خوبس داشتم ولي نميتونستم يك كلمه بگم تو اون لحظه چي ميگذشت در ان لحظه چه اتفاقي ميخواست بيوفته.ايا به من ميگفت دوستت دارام ايا من به او ميگفتم دوستت دارام.در همان لحظه به من گفت...... يك موج اميد در من شروع به خروش كرد و من در جواب گفتم......انگاه يوسه اي از لبانم گذاشت و گفت... هيچ باور نميكردم كه ان اتفاق افتاده!ولي اتفاق افتاده بود و زندگي تازه به من بخشيد اري من در ان لحظه معني عشق را درك كردم.
:: بازدید از این مطلب : 504
|
امتیاز مطلب : 131
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30